KISS ME SARANGHAE_6
KEVIN-JOJO
یه وب دیگه از وو سانگ مین و وو سانگ هیون
نگارش در تاريخ پنج شنبه 6 / 4 / 1392برچسب:, توسط woo sung min

 _نه نرو....................دقیق بگو به دونگیه من چی گفتی و اون بهت چی گفت!!!

 

_باش تا به مرادت برسی..............الان نمیگم................بعدا بهت میگم..............بذار بیای...........من شارژم تمومید.......................باااااااااااای

و سریع قطع کردم و یواش خندیدم.............

بعد از اتاق اومدم بیرون و سوهیون رو صدا زدم

سوهیون که اومدم توی اتاقم گفت:خب ببینم

با تعجب پرسیدم:چیو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سوهیون:عکس دوستاتو دیگه

گفتم:دونگ هو همیشه انقدر سریع خبر پخش میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟

سوهیون:تا حدودی.................خب ببینم

گفتم:نخیرم................بشین باهات حرف دارم..................

سوهیون:یعنی عکس نشونم نمیدی؟؟؟؟؟؟

گفتم:حالا بشین................عکسم نشونت میدم...............

اومد پیشم نشست و چهار چشمی به گوشیم نگاه کرد و منتظر بود که من عکسارو براش بیارم

خندیدم و گفتم:اول حرفام بعدا عکسام

سوهیون:خب بفرمایید................

گفتم:اول یه چیزی..........................شما 8 سال از من بزرگتری....................نمیتونم به این راحتی باهات حرف بزنم...............میشه بهتون بگم عمو؟؟؟؟؟؟؟؟

سوهیون زد زیر خنده..............از بس خندید ولو شد رو زمین

گفتم:خب چیه؟؟؟؟؟؟؟

گفت:من؟؟؟؟؟؟؟؟عمو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه.............

گفتم:خب چیکار کنم؟؟...................میخواستی انقدر از من بزرگتر نباشی!!!!!!!

سوهیون:آخه تاحالا هیچکس به من نگفته عمو

گفتم:خب حالا من میگم.......................عمووووووووووووووووو.................بیا بشین حرفم تموم نشده..............

سوهیون:من نفهمیدم عموتم دخترتم چیتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم:حالا بیخی.......................بذار بقیه حرفمو بزنم

سوهیون:بفرمایید عموجون...............

گفتم:ببین عمو.............

و دوباره زد زیر خنده

گفتم:ااهه.............اصلا نمیگم عمو........................سوهیون............میخوام باهات حرف مهم بزنم................بشین.......

نشست و گفت:نه بگو..................قول میدم دیگه نخندم

گفتم:خب یه سوال.......................تو دوست دختر داری؟؟؟؟..................حق نداری دروغ بگیا...........

گفت:نه عموجون ندارم......................

گفتم:ببین...............یکی از دوستام توی ایران هست که تورو خیلی میدوسته...............البته امیدوارم جنبه ی این حرفارو داشته باشید.......................اما اون خیلی دوستت میدارد...................میخواستم ببینم قبول میکنی باهاش دوست بشی؟؟؟؟؟(چقدر رک گفتم نه؟؟؟؟؟؟.........عیب نداره آخه میخوام زودتر شخصیتارو بیارم تو داستان!!)

گفت:نگران نباش...............من جنبم بالاس..............واقعا دوستم داره؟؟؟؟؟

گفتم:آره خیلی!!!

گفت:چه رمانتیک...............فکر نمیکردم کسی باشه که انقدر منو دوست داشته باشه........حالا عکسشو ببینم

گفتم:باشه...............ولی قول بده که اگه خوشت اومد و باهاش دوست شدی دلشو نشکونیا.........

بعد از این قول انگشتیا که کره ایا زیاد میدن دادیم و گفت:قسم میخورم هیچوقت دلشو نشکونم............حتی اگه زشت باشه........

گفتم:نگران نباش.............خوشگلتر از اون چیزیه که فکرشو بکنی........هم اخلاقش بیسته هم قیافش...............مطمئن باش پشیمون نمیشی..................من که واقعا دوستش میدارم چون دوست خیلی خوبیه............

وقتی عکسشو نشون سوهیون دادم................سوهیون وارفت..................کلا پخش زمین شد..............

گفتم:نظرت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت:این خانوم خوشگله قصد ازدواج نداره؟؟؟؟؟؟؟

خندیدم و گفتم:هههههههههه چرا اگه موقعیتش باشه چرا که نه!!!!!!!!!

سوهیون:من...............................زن.............................میخوام

خندیدم و گفتم:خوشت اومد؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت:خوشم اومد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هیچی نشده عاشقش شدم..........خیلی خوشگله............

گفتم:پس برو بیرون من بهش اس بدم بگم برا اومدن به کره آماده بشه............

سوهیون پرید بغلم کنه که جاخالی دادم و افتاد روتخت

گفتم:آ.....آ.............منو با ایشون اشتباه گرفتی............

سوهیون:هایش ببخشید.................خب من برم به بچه ها پز دوست دختر جدیدمو بدم...........کومائو مری شی.........

لبخند زدم و گفتم:برو..............خواهش موکونم پسمل گلم...........

سوهیون:یا...................مگه من دخترت نبودم؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم:آخ آخ بیانه..............آفرین دخمل گلم برو به خواهر برادرات پز دوست پسر جدیدتو بده

خندید و رفت اما دوباره در اتاقو باز کرد و گفت:راستی اسمش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم:بعدا میفهمی.............

سوهیون:بگو دیگه

و تاکید دوباره ی من:برو..................بعدا میفهمی

(بچه ها به نظرتون تاحالا اون دونفر کیا بودن؟؟؟؟پاسخ خود را به سامانه پیامکیdoradora30000بفرستید)

بعد از رفتن سوهیون به دختر مورد علاقه ی جدیدش اس دادم و گفتم که بار وبندلیش رو جمع کنه

رفتم جلو در و صدا کردم:ایلایییییییییییییییییییی

و رفتم تو اتاقم

اما دیدم بجای ایلای کوین اومد..........

پرسیدم:تو رو صدا کردم؟؟؟؟؟

گفت:نه ایلایو صدا کردی ولی من اومدم کارت داشتم..............

اومد رو تخت کنارم نشست و گفت:جریان چیه؟؟؟؟؟؟؟

گفتم:دارم واسشون دوست دختر پیدا میکنم...........کاسبی راه انداختم

کوین:خب واسه چی؟؟؟؟؟؟؟..............مگه خودشون نمیتونن دوست دختر پیدا کنن؟؟؟؟؟؟

گفتم:خب........چرا..........ولی دوستای من ازم قول گرفتن که وقتی اومدم اینجا با شخص مورد علاقشون آشناشون کنم............منکه قصد بدی ندارم..........میخوام هم دوستام هم گروه تو به یه سرو سامونی برسن......

کوین:اخه...............

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:کار بدی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت:نه خب ولی.................میترسم دوستات پشیمون شن........

گفتم:واسه چی؟؟؟؟

گفت:خب..........اینا یوکیسن.....................نمیتونن با یه دختر دوست بمونن و بیخیالش نشن...........مگر اینکه قصدشون ازدواج باشه............ماها هم قسم خورده بودیم تا دختر موردعلاقمونو پیدا نکردیم بخاطر طرفدارامون ازدواج نکنیم..............حالا من استثنام............چون جستینا رو به اصرار مامانم اینا میخواستم بگیرم تورو هم چون دوستت دارم و خود بچه ها هم توافق کردن میخوام باهات ازدواج کنم...............الان مثه چی از طرفدارام میترسم............بیشتر نگران تو ام تا خودم

گفتم:چرا نگران من!!!!!

سرشو انداخت پایین و گفت:نمیخوام مثه جستینا رو سرت تخم مرغ و گوجه و این چیزا بریزن.........

پاشدم و با تعجبی بیش از پیش گفتم:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تخم مرغ؟؟؟؟؟؟

دو دستی سرو گرفتم و گفتم:من نمیخوام در محاصره ی طرفدارات قرار بگیرم و با تخم مرغ شهید بشم..........

پاشد رو به روم وایساد و گفت:واسه همین نگرانتم...............نگران دوستاتم هستم.............چون مسلما چنین بلایی سر دوستاتم میارن...............

گفتم:وای نه..................حالا چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟

کوین:واقعا نمیدونم.............ولی به نظرم بهتره یکم دست نگه داری.......

با ناراحتی گفتم:آخه دوستام منتظر خبر منن..............اونا دارن اخر هفته میان ولی میخوان مطمئن بشن وقتی میان با عشقاشونن................

کوین:درک میکنم ولی حتی اگه اونا به عنوان دوست دختر بچه ها شناخته نشن به عنوان دوستای تو در خطر پرتاب تخم مرغ قرار میگیرن.........

یکم فکر کردم و گفتم:خب من به دوستای شما شخص مورد نظرو نشون میدم............بعد برنامه میریزیم که به هیچ کس هیچ کس نگیم....................بعد از اینکه ما خواننده شدیم میایم و به مردم میگیم.............البته وقتی که یکم معروف شدیم.....................چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟

کوین:مگه میخواید خواننده شید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم:خب آره...................البته من که نه ولی دوستام میخوان بشن...............منو با این صدا تو حمومم راه نمیدن که بخونم چه برسه اجرا..........

کوین:خب حالا بعدا راجبه این موضوع حرف میزنیم.............الان بحث سر یه چیز دیگس..............پس همینکارو میکنیم...............اول دوست میشیم ولی بعده ها میگیم که دیگه به خاطر شهرتتون نتونن بهتون صدمه بزنن

گفتم:ارسو...................حالا بگو ایلای بیاد.............خودتم بشین پشت در نوبتی صداشون کن بیان.............

خندید و رفت ایلای رو صدا کرد........

بعدشم پشت در نشست و دونه دونه صداشون کرد و منم همه رو بهشون معرفی کردم

و.....................

آخر هفته شد و بچه ها اومدن................